چه سخت است عاشق ماندن

حرفهای برای نگفتن.صداهایی برای نشنیدن،غمهایی برای نادیده گرفته شدن و عجبا عاشق ماندن

چه سخت است عاشق ماندن

حرفهای برای نگفتن.صداهایی برای نشنیدن،غمهایی برای نادیده گرفته شدن و عجبا عاشق ماندن

دست به دامن طب سنتی

سلام بر حسین مظلوم عالم که امروز متاسفانه توفیق زیارت عاشورایش را نداشتم چون فکر کردم امروز یکشنبه هست درحالیکه دوشنبه بود. اینم فکر کنم از علائم کبر سنم هستش. دیگه دارم پیر میشم

این چند روز دوباره درگیر بیماری دینگیل و شیطنتهای جینگیل بودیم. دیروز مرخصی گرفتم بخاطر عشق کوچولوم که همچنان خروسک دست از سرش برنمی داره و حالش رو بهم ریخته. بعد الظهر هم به اصرار مادر جان و زن عمو بردمیش پیش یه خانوم که با فوت کردن تو بینی بچه گلوی بچه رواز عفونت پاک می کنه اولش که کلی بچه رو ماساژ داد الهی مادرش بمیره خیلی گریه کرد ولی گفت باید گره هاش باز بشه بعدش توی بینیش روغن ریخت بعدش هم توی بینیش فوت کرد بچم نصفه جون شد اونقدر گریه کرد. ما که زیر سرم بردیم کورتون که مدام داره میگیره گفتیم این روش رو هم امتحان کنیم شاید خدا خواست بچه بهتر شد. از تب و بی قراری و بی اشتهایی و آبریزش بینی و سرفه های خفنش خسته شدم. خدا کمک کنه. دیروز یکساعتی هم با مشاور مدرسه جینگیل جانم صحبت کردم و راجع به شرایط و محیط خونه و نوع برخورد پدرجانش و خودم براش توضیح دادم. البته که اصلا باورش نمیشد از خانواده فرهیخته ای مثل ما همچین رفتاری سربزنه. بخاطر همینه که میگن از روی ظاهر دیگران راجع به باطن زندگیشون قضاوت نکنید. ولی نمی شه ما توی خونه جو بکاریم توی مدرسه و اجتماع گندم درو کنیم. بچه ما انعکاس رفتاروروحیات ماست. وقتی ما آستانه تحملون در پایین ترین سطح ممکنه چجوری توقع داریم پسرکوچولوی هشت سالمون حضرت ایوب (ع)وار رفتار کنه. متاسفانه خودم هم حسابی درگیر انفولانزا شدم و بدن  درد شدید دارم. بیچاره معتادها چی میکشن وقت ترک .بدن درد خیلی بده .من اگه معتاد شم اصلا ترک نمی کنم. امروز عمه مورد علاقه پسرم زحمت کشیده اومده پیشش . خیلی زحمت کشیده .البته باز دیروز میگفت تو بچه هاتو لوس کردی منم مجبور شدم یکی دو چشمه از تربیت پدر بزرگوارشون رو براش توضیح بدم صدالبته اونهم تا تونست رو رفتارش ماله کشید. ولی واقعا لوس بازی بچه دو و نیم ساله مستحق کتک خوردن نیست اونهم بچه مریض لاجون یازده کیلویی. دیشب بخاطر حال بدم زود قرص خوردم و خوابیدم ساعت یک بلند شدم دیدم آقای همسر پای لبتابه و هندزفری توی گوشش . خواستم یکم آشپزخونه رو مرتب کنم که فردا خواهرش میاد توی ظاره آشپزخونه نامرتبی نباشه هی گفت برو بخواب تو همین فاصله جینگیل اومد آشپزخونه آب بخوره که دینگیل هم با گریه بیدار شد و اومدو اون اتفاقی که نباید بیفته افته . آقای همسر خواست دینیگیل رو ساکت کنه که دوباره بچه جیغ کشید من سریع توی شیشه اش آب ریختم ولی آقای همسر در همون چند لحظه کوتاه چنان کوبید روی کابینت که هممون یک متر پریدیم بالا . کلی هم طبق معمول از ادبیات خاصه خودش در جهت تادیب ما استفاده کرد . منهم سریع بچه رو بغل کردم و شیشه رو گذاشتم توی دهنش و بردم خوابوندم . ولی دیگه اصلا خوابم نمیبرد . اعصاب داغون بدن درد شدید بچه مریض عذاب وجدان از اینکه چرا بچه های نازنینم اینقدر مریض و ضعیفن. خدایا همه مریض ها رو شفا بده بچه های من رو کنارشون.خلاصه اینکه  ایام بکام نیست و از زمین و آسمون میباره. توی اداره دوتا پروپوزال نوشته بودم دادم تایپیست تایپ کنه ولی نامه های اداریش رو خودم زدم حالا همکارم که در حقیقت رئیسم هم هست می گه تو می خواستی کار ماشین نویس رو بی ارزش کنی چون پروپوزال رو دادی تایپ کرده اما نامه دو خطی ارائه رو خودت تایپ کردی . تو رو خدا ببین با کیا میشیم هشتاد میلیون. واقعا چه نیت پلیدی پشت این رفتار من نهفته است جز اینکه گفتم برای دو خط ده بار این ماشین نویس رو نبرم بیارم. خودم بزنم. حالا این شده شر واقعی . خدایا یا منو شبیه اینا کن یا اینا رو شبیه من . آخه چرا هرکاری در نظر این آدمها اینقدر معنی و سیاستهای وحشتناک پشتش داره. با همسرجان هم همین مشکل رو دارم.بابت کوچکترین چیزی اونقدر معما طرح میکنه که آدم خودش به خودش شک میکنه .مثلا دینگیل به مادرجان بنده میگن عزیز درحالیکه معمولا بچه ها به مادرجان بنده می گفتن مامان بزرگ به مادر ایشون میگفتن عزیز.حالا چون پسردوساله من تمیز و تشخیص نمیده به هرجفتشون میگه عزیز. و من و برادرم هم به زبون بچه میگیم عزیز. حالا ایشون چند بار با زبون خوش و غیرخوش تذکر دادن مباد که از عنوان شاهنشاهی مادرم سواستفاده بشه و چه توطئه شومی نهفته است که یهو تو و برادرت به مادرت میگی عزیز. هیچی عزیزم می خوایم بنیان امپراتوری خاندان شما رو متزلزل کنیم. والله  من اصلا نمی فهمم ما آدمها اینهمه انرژی و وقتی که برای ریز شدن در رفتار اطرافیانمون و گیر دادن به اون بدبختها صرف می کنیم صرف خودمون میکردیم الان هرکدوم مراحل تصوف و عرفان رو انتها رفته بودیم. خلاصه که علی رغم اینکه خدا رو شاکرم بابت دوتا پسر عشقم و همسر عزیزوارم ولی حال دلم خوش نیست. بازهم خدایا شکرت بابت دوستای نازنینم که جونم به جونشون بسته است و تنها شنونده بی غل و غش درد و دلهام هستن . الهی هشمون دلشون شاد و سرشار از آرامش باشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.